شه چو شد آگاه بعد از چند گاه

شاعر : جامي

ز آن فراق جانگداز از عمرکاه،شه چو شد آگاه بعد از چند گاه
وز دو ديده خون چکانيدن گرفتناله بر گردون رسانيدن گرفت
کس نبود آگاه ز آن پوشيده‌رازگفت کز هر جا خبر جستند باز
پرده ز اسرار همه گيتي گشايداشت شاه آيينه‌اي گيتي نماي
هيچ حالي از بد و نيک جهانچون دل عارف نبود از وي نهان
تا در آن بينم رخ مقصود خويشگفت کن آيينه را داريد پيش !
يافت از گم گشتگان خود خبرچون بر آن آيينه افتادش نظر
وز غم ايام بي‌انديشه ديدهر دو را عشرت کنان در بيشه ديد
وز همه اهل جهان يکسر نفوربا هم از فکر جهان بودند دور
هيچشان غم ني براي ديگريهر يکي شاد از لقاي ديگري
رحمتي آمد بر ايشانش پديدشاه چون جمعيت ايشان بديد
هر چه دانستي ز اسباب معاش،بي‌ملامت کردن خاطر خراش
جمله را آنجا مهيا داشتييک سر مويي فرو نگذاشتي
کاورد شرط مروت را به جاياي خوش آن روشندل پاکيزه‌راي
خورده جام شادي و غم را به همهر کجا بيند دو همدم را به هم
واندر آن دولت مددکاي کنداندر آن اقبالشان ياري کند
وافکند بر رشته‌ي جان بندشانني که از هم بگسلد پيوندشان
يکسر از بهر مکافات آمده‌ستهر چه بر ارباب آفات آمده‌ست
بد مکن! تا بد نفرسايد تو رانيک کن! تا نيک پيش آيد تو را
کو به ابسال و وصالش آرميد،شاه يونان چون سلامان را بديد
وز ضلالت روي خود واپس نکرد،عمر رفت و زين خسارت بس نکرد
تا که گردد سر، بلند از افسرش،ماند خالي ز افسر شاهي سرش،
تا ز ابسال‌اش به کلي بازداشتبر سلامان قوت همت گماشت
ليک نتوانستي از وي بهره يافتلحظه لحظه جانب او مي‌شتافت
چشمه پيش چشم و لب محروم از آب؟تشنه را زين سخت‌تر چبود عذاب
شد در راحت به روي وي فرازبر سلامان چون شد اين محنت دراز
تا مگر ز آن ورطه‌اش آرد بدرشد بر او روشن که آن هست از پدر
توبه کار و عذرخواه و عفو جويترس ترسان در پدر آورد روي
آخر آرد سوي اصل خويش رختآري آن مرغي که باشد نيک‌بخت